۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

شاهبانوی شعر

دوستی جوان پرسید:
سیمین بهبهانی را می شناسید؟

----------------------

پرسی ازمن ز ســیمـین، می شــناسـم، چرانه؟

از کهـــن روزگـــاران، تازگــــی حــالها نـــه

پارسیّ ِ دری را، شاهبـــانوی شــــــعر است

از سخـــن تاج برســـر، گوهــر کم بهـــــا نه

پرسی از من که هســــــــتم آشـنا با کلامش؟

من به شعـــــر و کلامــش عاشــقم، آشـــنا نه

شعـــــر پیش از الفبــــا، بود نقـــــــش دل ما

بت به ما آشــــــنا بود، صورت بـــا و تـا نه

بود اگر مهــــر مادر، بود اگــر نــاز ِبی بی

بیت و شعـــــر و غزل بود، ناز بی محتوا نه

مــــــادران مهــــربانان! ای بســــــا لا و الاّ

رفته از یادمــــان لیک، لای لای شمـــــــا نه

تا لب از شیر شسـتیم، بر سر خوان نشستیم

کام مان بود شیـــرین، از غــزل، از غذا نه

می گرفتیـــــم نقــــشی در نبــــــرد بزرگان

لیک در شعرجنگی، جنگ با اژدهــــــا، نه

بس که بودیم مشـــــتاق، بر ســرود و ترانه

گر بپرسی به حلوا، بودمان اشــــــتها؟ نه !

بچّه های خراســـان، زادۀ شعـــر و شورند

بی غـذا می شــــکیبند، با غـــزل، با ترانه

گه نشـــــــان گنه را می گرفتـــــــند از ما

وان کتاب غـزل بود، قاب و بنگ و دوا نه

نوجوانی و، دانی، دردهای نهـــــــــــــانی

جز غزلهای شـــــیرین، درد ما را دوا نه

گر شنــــــیدیم باری، بوی عشقی و یاری

از بیاض غزل بود، از نســــیم صـــبا نه

از هری بار بستیم، تا به کابل نشـــــستیم

شهر عشق و محبّت، جای کین و دغا نه

در ادبگاه کابل، همرهــــــان جوانمــــان

عاشق شــعــر بودند، طــالـب مـاجــرا نه

بلخی و بامیـــانی، غزنـــوی، قندهــاری

مشرقی وجنوبی، صرف ازیک دوجا نه

هرکه ازهرکجا بود، مهربان، با صفا بود

دور مهر و وفا بود، عهد جور و جفا نه

نرم وخوشروی بودند، مردمی خوی بودند

گرم و دلجوی بودند، سرد و دیر آشنا نه

جمع سیمین بران نیز درصف درس بودند

نازنین، شـوخ، آری، سـنگدل ،بی وفا، نه

منتخب شاعرانمان، چون رهیّ و خلـــیلی

یا حمـــیدی، فریدون، هرکه از هرکجا نه

نیز نیمــــا و نادر، نوســــرایان تردســـت

یا تنی چند دیگر، بیـــش از انگشـــتها نه

بردل وجانمان لیک، بود فرمان دو تن را

چون فروغ وچوسیمین، هیچ فرمانروا نه

بیشتر شعر سیـــمین دلنشــــین بود مــارا

نغز و دانستنی بود، دور از فهم ما نه

می تراوید آن روز عشق از حرف حرفش

جبـــر نه، هندسـه نه، سیمـیـا، کیمیــا، نه

مست مان داشت مرمر، چلچراغـش منوّر

چند دیوان و دفتر، یک همین جـای پا نه

هر جوانی ز یاران، از غزلهای ســیمــین

ده غزل داشت ازبر، یک غزل نه، دوتا نه

«فعل مجهول» او را، داشتم ازبر آن روز

لیک دانســته بودم، فعــــل معـــلوم را؟ نه

گاه بریاد شعـــرش، چشـــم ما سوی پروین

تا که دست سحر چون؟ چینـــدش دانه دانه

با هوای جوانی دســـــت ما ســـوی او بود

دامنی داشـت پرگل، برکس افشــــاند یانه؟

گاه بیــــــدار بودیم، تا ســــتاره همی خفت

تا می نور می شـــد، در رگ شــب روانه

جان او پرشـکوفه، جان ما داغ حســـرت

جز نــوای غزلهــــــا، جــــان ما را نوا نه

گاه گفــتیم یارب، کاش گشــــــتیــم یـــارش

تا وی آزارمی کرد،هرچه میخواست، ما نه

روزگاری چنان بود، روزگاری چنین است

دور ما آنچنــان بود، گرچه دور شمــــا نه

این ســر بی هنر گشت، گر درخت شکوفه

باخت درعشق و درشعر، رنگ، درآسیا نه

زانچه گفتم، گذشتست، حال بیش ازچهل سال

آنچه باقیـــست، یاداست، عمـــرها را بقـا نه

دل شکســـته ست اکنون، ای دریغا که دارد

هرشکســتی صــدایی، لیک دل را صـدا نه

آصف فکرت

شهر اتاوا- 14 فروردین/حمل 1389=4 اپریل 2010

یادداشت:

مرمر، چلچراغ و جای پا دفاتر اشعار خانم سیمین بهبهانی بود، که آن روزها، در کابل، به آنها دسترسی داشتیم و «فعل مجهول» یکی از اشعار معروف دفتر جای پا بود.

در ابیات آخر این نظم اشاره به برخی از مضامین شعری ایشان است که البته اهل فن دانند و این مضامین در کابل آن روز بسیار آشنا و معروف بود.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی