۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

غزلها، حرف الف





آشیان*


گرچه خواست دربدر، آسـمان مرا

کی زیاد می رود؟ آشـــــــیان مرا

شهرمن! هرات من! جاودانه زی

افتخــــار نام تو، جـــــاودان مرا

بامداد دلکشـــــت، شـام روشــنت

نقش خاطراست چون روشنان مرا

کی بود که سرنهــــم، بر گذرگهت؟

جــان تازه بخشــد آن آســـتان مرا

در برتو بود و در دامـــن تو بود

شـــادیی اگرکه بود، در جهان مرا

هرگلی کزین چمن، دید ســوی من

آتشـــی زیاد تو، زد به جــان مرا

شعرفکرت آنچه هست، درهوای توست

زانکه داســـتان توست، دلســــــتان مرا

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

*این هفته آهنگی به زبان انگلیسی شنیدم. وزن تصنیف خوشم آمد. این غزل به همان وزن است. حال می بینم که منطبق بر افاعیل عروضی و ظاهراً از فروع بحر رمل است (فاعلات فاعلن فاعلات فا(ع).

شهر اتاوا 22 نوامبر 2013

آصف فکرت
یادها
   در دل از دامان کابل مانده شیرین یادها
   در غریبی می شوند این یادها فریادها
   می شود رشک بهشت اردیبهشت این شهر لیک
   کو دیار عشقها و شعرها ویادها
   نز هری آزادگی آموختند این سروها
   نی ز کابل تازگی دیدند این شمشادها
   یاد ایّام جوانی، یاد شیرین شهر من
   کوهسار بیستونها، میهن فرهادها
   یاد صحرایی که می گشتند سرخوش آهوان
   ایمن از اندیشۀ غارتگر صیّادها
   گویم ای باد بهاران زان چمن بویی بیار
   تیره بختی بین که چون دل بسته ام بر بادها
   ما اسیرانِ رها از فرّ و فرهنگ خودیم
   در قفس ما را به یاد آرید ای آزادها
   بردل و برجان خود بیداد کردیم ای دریغ
   چند گویی رفت برما زین و آن بیدادها




اتاوا – دوم ژوئن 2013

آصف فکرت




بــــــهار

بهــــار زردی روی مـرا فـــزود، بیا
مرا چوسبز پســندی، تو زود زود بیا
به هر چمن که تو آیی، گل و بهار آید
گل و بهــار و چمــن بود یا نبود، بیــا
تویی که اصل بهـاری و بی عنایت تو
نه من برم نه چمن از بهـــار سود، بیا
صــدای پای تو آهنـگ نم نم ِ بـــاران
نشـسته ام به رهت، تشـنۀ سـرود، بیا
بیا و هســـتی من بر فــروز با نگهی
که بی تو راه نفـس را گرفته دود، بیا
مرا به گردش چشمی بدان فراز کشان
نگویمت که تو بر خاکیـان فـــرود بیا
میازمای مرا بیش ازین به درد فراق
که در وفـای توام عشـق آزمود، بیـــا
.
آصف فکرت
یکم جنوری 2007
...................
بـــــــیـــــــا !

گلشن از خواب زمستان شده بیدار، بیا !
از نسـیم آید بوی نفـسِ یار، بیا!
تو برفتی و گُل افسرد و دلم نیز فسـرد
گل رسـیدست ز راه، ای گـل بی خار، بیا
یخٍِ آن رود، که دیــدی همگی آب شــدست
دل مـــن منتظرِ گـرمــی دیدار، بیا
آســمان باز زچــشم تو حکایت دارد
ای مرا یک نگهت نُه فلک اسـرار، بیا
نقد جانیست به کف بهر تو، بردار و مرو
جام آبــیست گرت در کف، بگذار و بیا
نوبهاراست و زسودای تو دیوانه شدم
به خبرگیری دیــــوانه تو هشـیار بیا
من به جان می خرم آزار تو را، لیک مرا
تو به نا آمدن خویش میازار، بیا!
.
آصف فکرت
اتــــــاوا 3حمل 1385
............................

دامـــن دل

فصل صحــــــــرا و گل ار بگذشــــــت، پیــش مـا بیـا
دامــــــــــن دل واتراســـــــت از دامـن صحــــرا، بیـا
درهوایت شــــــــد مرا امـروزها دیــــــــــروزهــــــا
بیش ازاین منشــــــان مرا درفکــــــر فـــرداهــا، بیــا
درجهان عشـــــق، رسوایی جهــــــــانداری کنــــــــــد
گــربــــــیایی یا نیــــــــایی، گشـــته ام رســـــــوا، بیـا
آمدم، گفتی مناســــب نیســـــت فرصــــــــت بــازگـرد
آمدی، وقتـــی است بس خوش، مرحمــــت فــرما بـــیا
جایت امشــــــب روی چشـــــــم ما وفردا در دل اسـت
ای کـه می گفـــتی مــــرا امشــب بـرو فــــردا بیـــــــا
بشــــنو امشــــب راز دل خورشــــــید من کزدوریـــت
راز دل با مــــــــاه گفتـــــم در دل شــــــبهـــــا، بیـــــا
تا حبیـــبان پاک باشنــــد از رقیــــبان بــــــاک نیســت
ای به پاکی رشـــــک بوی گل، مکن پــــروا، بیــــــــا
پیش مـــردم هرچه می خواهی بـــپرس، از دل مپــرس
راز دل خواهـــــی شنـــــیدن پیــــش مـا تنهـــــا بیــــــا
روزخوش خواهی به فکرت، بی توروز خوش کجاست؟
گرنخــــواهــــی روز ما را چون شـــب یلــدا، بیــــــــــا
.
آصف فکرت
اتاوا – 19 نوامبر 2009
......................

یاد میهن در بهاران

دامن میهن بهاران یاد می آید مرا
روی خوب دوستداران یاد می آید مرا
از نســیم، از آسمان بی غبار، از بوی گل
مهربانیهای یاران یاد می آید مرا
جلوه های آسمان کابل و چشمان تو
در دو سوی شاخساران یاد می آید مرا
خنده می گیرد مرا بر حا لت امروز خویش
هر زمان کان روزگاران یاد می آید مرا
جوزجان و فاریاب و دشت لیلی – های های !
بار بار آن لاله زاران یاد می آید مرا
سیر و گشت بامیان، آرامش "بند امیر"
تک نوای آبشاران یاد می آید مرا
هر نفس دل دارد آهنگی به سوی کوی دوست
وز هر آهنگش هزاران یاد می آید مرا
.
آصف فکرت
فروردین 1379
..................................

سلام به کابــل

مگر نسیم صبا رســـاند، به کوی جانان، پیام ما را
به باغ پرگل، به شهر کابل، درود ما را، سلام ما را
مگو که از گل نشان نمانده، جز آتش از کاروان نمانده
که تازه سازد نوازش خار آن بیابان مشام ما را
اگر بود صبح ما گلستان، به غربت و شام ما چراغان
نه نور امّید صبح ما را، نه بوی آرام شام ما را
صبا گذر کن ز مهربانی، به " باغ بالا" چنان که دانی
ببین چه حالیست با خزانها، صنوبر خوش خرام ما را
ببوس دامان آسمایی، بگو که فریاد از جدایی
که تلخ دارد جدایی از "جوی شیر" پیوسته کام ما را
خوشا جوانی و شور و مستی که از جنون بهار کابل
نبود مردی ز ساربانان، که باز گیرد عنان ما را
خوشا بهاران و جمع یاران، هوای پغمان، صفای پروان
عجب گسستند جمع ما را، عجب شکستند جام ما را
شدیم از جهل دشمن خود، زدیم آتش به خرمن خود
چه شکوه گر باغبان مردم، نمی شناسد مقام ما را
.
آصف فکرت
9 جوزا 1379- مشهد
........................

افسانۀ زندگی

آنچـنان سـوزم که روشن باشد از من خانه ها
گــرد من خوبان ازآن گـردند چون پروانه ها
گـرچه بر افسـانه های زندگی دل بسـته ایم
خـُفت بایــد پیـش ازآن کآخر شوند افسانه ها
زندگی شـیرین بوَد لیکن چو پیری دررســد
می خلـد بر دل تورا چون خارها ریحانه ها
در ره ما بی سبــب دام اجل گسترده نیـست
چیده ایم ای دوست بیش ازقسـمت خود دانه ها
گرچه آزادی خوشست امّا خوش آنعهدی که بود
از کهــن پیوندهـا بر پای دل زولانه ها
روزگار آویــــزۀ گردن کنــد خرمُهره اش
آنکه آسان یابد و از کف دهد دُردانه ها
نعرۀ دیوانه ها بشـنیده ای، نشــنیده ای
شــــــــــیون زنجیرها از زحمت دیوانـه ها
هست تدبیری اگر پیمـانه پُر گردد زمی
عمر را تدبیـر کو؟ گر پُر شود پیمانه هـــا
گرچه سرگرم تمیز از خود و بیـــگانه ایـم
خانۀ خویشان پُر است امروز از بیگانه هــا
ناتوانی بین که باید بود ممـنـون اجــل
بس که سـنگین است بار زندگی بر شـانه ها
کاش فکرت پرکشـــــــــــیدی زودتر زین آشیان
تا نمی دیدی تهی از دوســتان کاشانه ها
.
آصف فکرت
اتاوا، 30 اپریل 2008
.......................

نوروز و ماه نو

ماه را نو می کنم بر روی رخشان شما
تا مگر شادم کند لبهای خندان شما
نوبهار و سبزه و دامان کوه و ماه نو
باز خوشتر جلوهء سرو خرامان شما
شامگاه فرودین را صبح محشر کرده اید
آفرین بر شاهکار چشم فتّان شما
گریهء ما رونق شادابی حسن شماست
می چکد یک روز اشک ما ز مژگان شما
آسمان عشق و شعر ما سیاه و تیره است
گر نتابد گاه گاهی مهر تابان شما
خار دشت از بوسهء دامان تان گل می کند
کاشکی افتد سر عاشق به دامان شما
سنگ را لطف شما لعل بدخشان کرده است
من که باشم تا کنم تعریف احسان شما ؟
بی پناهان را بساط مرحمت گسترده اند
گاه در تبریز و گاهی در بدخشان شما
از تهیدستان چه می پرسید دستاورد چیست؟
نیمهء جانی ! بفرمایید قربان شما
فکرت ار نظمی چنین نغز و پریشان گفته است
سنبل تر چیده از زلف پریشان شما
.
آصف فکرت
19 حمل 1379- آصف فکرت
............................

قـــفـــــس

بستند درین باغ ره پیش و پس ما
ما بی خبر و لانۀ ما شد قفس ما
آزرده چنانیم ز گردون که برآید
از سینه همه ناله به جای نفس ما
گر شکوه ز بی رحمی صیّاد برآریم
جز پنجۀ گلچین نبود دادرس ما
عمریست که در قافلۀ عشق و جوانی
گوشی نشنیدست صدای جرس ما
خواهیم رسد نالِۀ ما آن سوی دیوار
بنگر که ازین باغ چه باشد هوس ما!
فریاد که دیریست سوی ما نوزیدست
آن باد که می آمد ازو بوی کس ما
ای کاش یکی سیل بلاخیز بشوید
از صفحۀ هستی رقم خار و خس ما
.
آصف فکرت
کابل، 1358


برچسب‌ها:

غزلها، حرف (ب)

غـــــــزل
تا سحرچشم به راه تو نشستم امشب
دربه روی همه با یاد تو بستم امشب
عهد با چشم تو أم بود که لب ترنکنم
عهد بگسـستی و من نیزگسستم امشب
لیک بی چشم تومی مایۀ صد غم گردید
جرعه یی خوردم و پیمانه شکستم امشب
دوختم دیده به تصویرتوچشمت می گفت
تو چه دانی که نظربازِ که هستم امشب
اشکم از دیده به رخسار تو لغزید آخر
آری این گونه بشد کار ز دستم امشب
سرو نازم توسرافراز کدامین چمنی
که من از دوری بالای تو پستم امشب
شب به امّید شد و صبح به حسرت برسید
وای فکرت که ز شب طرف نبستم امشب
.
آصف فکرت
اتاوا 2006
+=========+
دفتر حسن
زنده در عشق تو ام مانند نیـــــــلوفر در آب
موجهــــایم اوجها بخشــند در هر پیچ و تاب
آب هستی بخش، عشق خویش را ازمن مگیر
ساختی دریا نشین، مگذار در چنگ ســراب
زندگی بی عشق، شرح بدترین معنــای شب
بی نسیم و بی سـتاره، بی سحر، بی ماهتاب
این منم بنشسته اندر سایه ات بیــدار بخت؟
این تویی با آرزوهایی که میدیدم به خواب؟
بی نوا در دست تو مانند بــرگ از تـُــندباد
با نوا از چشــم تو همچون زمین از آفــتاب
در نشستن پیش تو محتاجــم و دارم درنگ
در گریز ازدست من مختاری وداری شتاب
عاشقان مستغنی اند ار با تو بنشــینند خوش
از سرود و ازسماع و از شراب و از کباب
دفترِحُسن تورا خوانده ست فکرت خط بخط
کم بدست آید چنین شــیرین کتاب مســتطاب
اتاوا- 13 خرداد 1391/4جون2012
آصف فکرت

برچسب‌ها:

غزلها، حرف ( ت )

گل زرد
بی روی تو ای دوســت دلم خانهء درد است
از یاد توغافل شدم این غمکده سرد است
نه تلخی قهری و نه شــیرینی مهری
گورکهنی هست، نه داروست نه درد است
بنما رخ و زین دربدریهــــــا برهانم
عمریــست که مجنون غمت بادیه گرد است
از حســــــــرت دیدارعزیزان چه نویــسم
ســرتاسر باغ دل من یک گل زرد اسـت
هر ذرّۀ عشّــاق تمنـّای تو دارد
گر خاک نشین است و گرافلاک نورد است
آن را که حریم حرم دوســت پناه است
غم نیــــست که با زهد فروشان به نبرد است
فریاد رس ای چشـمهء پرمهرکه فکرت
در جمع نشــسته است ولی از همه فرد است
.
آصف فکرت
بهار 1377
....................................
زمان پیوند
بهـــــــار، جـــلوهء دلهــــای آرزومند است
جبین تُرُش مکن ای دوست، گاه لبخند است
بـبین که گل به گلســـــتان چه نغز می خـندد
گرِه بر ابرویت ای نازنین کِی افکــــندست؟
ســحر ز بانگ خوش عندلیب می شــــــنوم
که: گُــل رســـــــــالهء زیبایی خداوند است
ز قطره قطرهء بـاران امـــید و عـــشق دمد
مـرا ز کلک طبـــیعت چکیده این پـند است
چرا شکفته نباشم؟ چو سنگ و چوب شکفت
که زندگی، چو ببینی، به رشته یی بند است
نســـــیم بوی هــری آردم زطرف چمـــــــن
مرا به اوبِه* و چِشت* و کروخ* سوگند است
ز من اگر نشــــنیدی ز باغبان بــــــــــــشنو
که: ای جدا شده یاران! زمان پیوند است!
آصف فکرت
*نام سه شهرک زیبا در هرات
..................................
پیام دوست
اگـــر امیـد وصالیــســت انتظـــار خوش است
پیـــام دوســت چومی آورد بهــار خوش است
هـمی پـراکــند اردیبهشت بــوی بهـشـــت
برآ زخانه که گلگـشــت لاله زار خوش است
بشـارتیست مرا از صفا و پاکی و اوج
از آن به گـوش من آهـــنگ آبشار خوش است
ز روزگار مـن ای نازنــین چه می پرسـی؟
کنون که پیش منی روزوروزگار خوش است
مرا چو بـار، غم یار و کار، عشق آمــد
چرا شکفته نباشم؟ چو کار و بار خوش است
فدای آهــوی چشـمت شــوم که تاخـتـنــش
ســواد دل را پنهــان و آشـکار خوش است
مـرا شـکار نفــارد مگر شکاری نــغــز
که صید نیز چو صیّاد ازآن شکار خوش است
رقیب گفت به هر سـاز دوست می رقصی
بگو خوشـــیم برادر به آنچه یار خوش اسـت
بدو خوشـیم و به پیغام او خوشـیم که دوست
به ما، اگرچه تو راهست ناگوار، خوش است
آصف فکرت
اتاوا، 9 اردیبهشت(ثور) 1386/29 اپریل 2007
...................................
بی دوست
گویند سبزه و گل و آب روان خوش است
آری خوش است لیکن با دوستان خوش است
گر پیش دوست نیست جهان جای محنت است
ور پیش دوست باشد بند گران خوش است
اندر چمن خوش است نشستن به پای سرو
لیکن به همنشینی سروی چمان خوش است
چون ننگرم چمیدن سرو چمان خویش
گر زان که چشم پوشم ازین بوستان خوش است
گفتی که دیر شد غزلی از تو نشنویم
طرح غزل برای غزالی جوان خوش است
از من جدا فتاده غزال جوان من
زین بعد در غزل نگشایم زبان خوش است
آن را که برگریز امید است پیش رو
نه نوبهار خوش بود و نه خزان خوش است
آصف فکرت
کابل، تابستان 1358
...................
جان کابل
تا کی از جور زمان آتش به جان کابل است
کاین دل آتش به جان همداستان کابل است
دوست می دارم هری را ، زادگاهم را ولی
زادگاه روح من دارالامان کابل است
بار دیگر نوبهاراست و من از گلشن جدا
خون شوی ای دل که فصل ارغوان کابل است
تلِّ خاکی مانده باشد یا کف خاکستری
بسمل دل پرزنان زی آشیان کابل است
گر به گردون سرفرازم باز گردم سوی تو
این سر شوریده خاک آستان کابل است
هر کجا باشم به یاد ونام میهن زنده ام
جانم از روز ازل پیوند جان کابل است
قصّه کن ای آشنا کاین خستۀ دیر آشنا
تشنۀ الفاظ شیرینِ زبان کابل است
مردم چشم منی بنشین به چشمم کاز قدیم
دیدۀ من فرش راه مردمان کابل است
کشتۀ چشم تو أم کاین نرگس نیلوفری
در صفا و روشنی چون آسمان کابل است
طبع فکرت گر به غربت خوش بود بیهوده نیست
خوش بیا ن از فیض عشق جاودان کابل است
آصف فکرت
مشهد- زمستان 1377
..........................
ابر مرداد
یارب این ابر فــروزان از کجـــــا برخاستست
کاین چنین نغز و لطیف و خوشنـما برخاستست
ابرها دیدی که تاریکــند و این بس روشـن است
گویی این ابر از ســـر کوی شــــــما برخاستست
نه، که از کوی شـما جُز مهر تابان برنخاست
ابر اگر برخاستــست اینــک چـرا برخاستــست؟
یا که دیگ رحمـت و لطف شـما آمد به جوش
وین بخار ازجوش آن لطف و صفا برخاستست
پارۀ ابری چنین، پهـلو به خورشـیدی زند
نازم آن ابری کزان خورشـیدها برخاستست
آشنا گردید هرکس بر ســر آن کو رسید
ناشناس آنجا چو بنشست آشـنا برخاستست
همچو فکرت گشته ام خاک رهت پیرانه سـر
پرسی این گرد از کدامین آســیا برخاستست ؟
آصف فکرت
14 آکست 2008 ، اتاوا
.....................
شکست دل
گفتـمش: دل به تمنـّـــای تو بســـیار شکست
گفت: دلبستگی ای دوست چنین است که هست
دل اگـــر نشکــند، آن دل نبود، ســنگ بود
آندم این پارۀ گل لایق دل شـــــد که شـکست
گفتم آری ولـــی ای کاش صـــدایی می داشت
بی صدا می شکند دل گله گر هست این است
گفت: این نکـته شــنیدیم، به تقلید مگوی
جای تقلید، توخود وصف کن آن نقش که بست
غزل نغـز تو فــــریاد شکـست دل توست
خوش صدایی که چو برخاست به دلها بنشست
گفتم: آری بشکـن دل که نکو می شکـنی
شکر افشانیت آن را که شکـستی پیـــوست
گـفت با خــنده که فریاد دلت کو فکرت ؟
غزلی برخوان، گر تازه سـرودی زین دست
آصف فکرت
اتاوا، 31 جنوری 2008
.................................
گـذشت
چگویمت که چسان بی تو روزگار گذشت
چنـان گذشـت که گـُل نامد و بهـار گذشـت
رمیـده آهوی من! ســر به دامنــــم داری
شــنیده ای که مرا رغبت شـکار گذشـت
دل فــســـرده ام امشــب شـــکفـتـنـی دارد
مگر که محمل جانان به لاله زار گذشـت
تو دسـت نازبه گیسـو کشـیدی و دل گفت
سـپیده بود و به زرّینه آبشــــــار گذشــت
زرشک روی تو نیم بهشت دوزخ گشت
ز تاب حسن بدانسو چو یک شرارگذشت
همه نکویی ورزند و نیک اندیشــــــــــند
چو یاد دوست به بلخ و به نوبهـار گذشت
چو جان ِ شــیرین بود آنچه انتظار تو بود
مرا که عـمر به سختی در انتظـارگذشت
ز کار و بار من ای نازنین مپرس که بار
مراست زندگی و کار من ز کار گذشــت
چه گفت؟ گفت که این مرهم از کجا آمد؟
چو یاد لعــل لبـــت بر دل فـگار گذشت
غم نهان من و لطف آشـــکار شــــــــــما
گذشت، گر چه که پنهان و آشکار گذشت
آصف فکرت
3 جنوری 2007

برچسب‌ها: