۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

غزلها، حرف (د)

قصّه و غصّه
گلگون میـــی کزآن بر روی نکو رســــــید
بی ساغرم نصــــــیب شد و بی سبو رســید
عمری به جست وجوی وی از خویش گم شدم
چون ناامید گشــــتم، بی جست و جو رســـــید
گفتم جگــــر به تیر فـــــراق تـو چاک شـــــد
مــژگان فــراز کرد که وقــت رفو رسیـــــــد
گفــتم که خشکــــسال صبوری مرا بسـوخت
گفت آب رفتــــه باز هم اینـــک به جو رسید
خندان نشست و دست به گیسو همی کشـــید
یعـــــنی که آرزوی دلت مو به مو رســــــید
این ســــر که خواستم فکنـم پیش پای دوست
بخت بلنــــد بین که به زانـــوی او رســــــید
من تــــرک آرزو نکنـــــــم، کز تبـــــــسّمی
زان کنج لب، دلم به هـــــزار آرزو رســـید
پیــــــرانه ســــــــر گناه ز اندازه درگذشت
ســــــاقی عنایتی که دم شست و شو رسـید
فکرت چه شد که قصّۀ شـــادی سروده ای؟
اکنـون که آب غُـــصّه ترا تا گلـو رســـــید
اتاوا- اول نوامبر2011
آصف فکرت
...............................
زود گذر
دریغ عهد جوانی که زود می گــذرد
چو برق می زند آتش چو دود می گذرد
چه سود تنگدلی زانچه بود و زانچه نبود
شکفته ایم که بـــود و نبود می گـذرد
منال زانکه به درد تو دل نســوزاند
کسی که روز و شبش با سرود می گذرد
حساب سود و زیان کردم و ندانسـتم
که ماندگار زیان است و سـود می گذرد
من از شکست دل بیدلان همی ترسم
کــه تیــــر آه ز چـرخ کبود می گذرد
اســیر زلف تو گردم که دل به دنبالش
ز صدهـــزار فراز و فرود می گـذرد
ز من فراق تو خاکســتری به جای نهاد
چو آتشـی که بر اهل هنود می گذرد
.
آصف فکرت
اتاوا، 11 جون 2007
..................
گل انتظار
پیرامن چشــــــــمه یی که پا شوید
یــــاد وفـــاش، مهرگیا رویــــــــد
پـــــــای امیـــد گرچه زرفتن ماند
دل زآرزوش دست نمی شـــــــوید
صد بارســــربه سنگ شکست امّا
این ره به یــــــــاوه باز هــمی پوید
دل خیره ســــــرانه از دی و بهمن
ســـــر ســـــبزی نوبهار می جوید
شـــــــــاعر که دگر نه گفتنی دارد
در اندُه قــــــافیت نمی مــــــــــوید
بنشسته پشت شیـشه چنان هر روز
تنـــــــــها، گل انتظـــــــار می بوید
با برف که بی امان همــــــــی آید
افسانۀ عمر رفتـــــــــــه می گوید
.
آصف فکرت
18 فبروری 2008
....................................
احنّ شوقاً علی دیارٍ لقیتُ فـــیها جمال ســــــــلمی
که می رســاند ازان نواحی نوید لطفی به جانب ما
جـامـی
دیــــــــــار ســـــلمی
به زندگی اگرم لحظه های زیبا بود
جز آن نبود که اندر دیار سلمی بود
ترانه بود و غزل بود و عشق بود و جنون
فسانه بود و فسون هر چه بود زیبا بود
چه روزهای خوشی بود و روزگار خوشی
دریغ و درد که دل بی خبر ز فردا بود
به کوی دوست مرا گرچه ماه و سال گذشت
چنان گذشت که گویم مگر به رؤیا بود
چگونه گویم کان نازنین که بود و چه کرد
یکی فرشته ازان سوی آسمانها بود
شکفته روی تر از لاله های جنّت بود
فرشته خوی تر از خواهران حورا بود
چو بامدادان زی من به ناز می آمد
به گونه گونه تبسّـــم لبش شـــکوفا بود
چو شامگاهان زی او به شوق می رفتم
به گونه گونه محبّت مرا پذیرا بود
به خنده ها دو لبش آیه های رحمت بود
به نکته ها سخنش معجز مسیـــحا بود
چو می نشست خموش از سکوت سنگینش
شکوه پهنۀ هفت آسمان هویدا بود
به نا صبوری من ای بسا که می خندید
به نا صبوری من لیک بس شکیبا بود
بســا که من دلکش را به قهر آزردم
و او به مهر دلم را همیشه جویا بود.....
چگونه دور ز دیدار او توانم زیست؟
که آن دو دیده مرا دیدگان بینا بود
ازان قرار دل و جان چه گونه دل کندم
شکسته باد که این دل نبود خارا بود
.
آصف فکرت
کابل، زمستان 1360
مشت و نگاه و لاله
خاطرۀ کنارِ باغچۀ لاله ای که روز ها سرخ و شامها سیاه بود
هر شام لاله زار سیه پوش می شود
یارب چراغ عـشـق که خاموش می شود؟
مشتی که دمبــدم تو گره می کـنی به ناز
آویـزۀ کدام بُـــناگوش می شـود؟
من جان، نثار مُـشت تودارم به کف، ولی
این مُـشـتها چو باز شد آغوش می شود
این لحظه را به خاطره یی جاودانه ساز
امشب چو دوش و دوش پرندوش می شود
پیــرانه نکـته ها ست جــوانا! شـنـیدنی
بشنو و گرنه قصّه فــراموش می شــود
تا قصّـۀ نگــــاه تـو را نغز بشـنوم
پیش تو هردو دیدۀ من گوش می شـود
در باغ چون به موی تو پیچد نســیم صبح
برگ بنفـشـه خون سـیاووش می شود
گاهی که زهـر زنـدگی آزار می دهد
یاد تو می کنـــم، بخدا، نوش می شود
من چون ز خویشتن نروم؟ پیر عقل نـیز
پیـش نگاه مسـت تو مدهـوش می شـود
.
آصف فکرت
اتاوا- 23 جولای 2007
...................................
گل دورنگ
خوش آن زمان که دلم تنگ ِ تنگ ِ تنگ نبود
دل تو نیز چنین ســـنگ ِ ســـنگ ِ ســنگ نبود
"بلی" جواب تو بود، آن بلی درنگ نداشـت
و گفــتنِ " نه " ات ایــنگونه بی درنــگ نبود
بر آتشـــم تو نشــــاندی چنین وگرنه مرا
گمــان قهـر نبـــود و زبان جـــنگ نـبود
به حضرت تو مرا زهــر نوشـــدارو بود
به دوری تو مرا شــهد جـــز شـرنگ نبود
ز عنـــدلیــب شـــــنــیدم بـه بــانگ یکــرنگی
چه بودی ار به گلسـتان گـُل ِ دورنگ نبود
به من اگر نشدی عرصه در خراسـان تنگ
مرا، به جان تو ســـوگند، جــا فرنگ نــبود
شــدم فرنگی و دانی که پـــیر صــنعان را
ز خوکبــانی در کوی عشـــق ننگ نبود
.
آصف فکرت
10 سپتامبر 2006
.......................
درد پنهان
من آن صیــــدم که هرکس بینــد آه و زاریم بیند
نه صیّـادم شناسـد کس، نه زخــم کاریم بیند
بــه خوابی بس هراس انگیز ماند شرح درد من
به خواب مــن بخندد هرکسـی بیـــداریم بیــند
به خود می پیچم از ســـنگینی زنجیر و خاموشم
چه دانــــد آنکه بر اوج جنون هـُشیـاریم بیند
ز پای دل کشــم خار و به دفتر گل همـی کارم
بـخندد آن گـل خوشبوی چون گـُلکاریم بینــــد
مســیحایم که جان بخشد مرا فیض حضور او
به لطفـــــی کاو مرا بینــــد کجا بیماریـــم بیند
بدین درمانـــدگی ذوق حضور عشـق را نازم
که آن آرام جــــــان دل جـــوید و دلداریم بینــــد
هـــــمیـــن بس کاتش دل تابد از روی عرقناکش
چرا آن چشمۀ خورشید اشک جاریم بیند
.
آصف فکرت
اتاوا – 16 فبروری 2007
...............................
خدا می داند
جان به قربان تــو داریــم، خدا می داند
دل به فـــرمان تـــو داریــم، خدا می داند
اگــر آب جگری هست و سـوَیدای دلی
بهــر مژگان تو داریـم، خدا می داند
گفته ای خانه بجـــز در دل ویران نکنی
خانه ویــران تو داریــم، خدا می داند
گر تبی هست به تن، یا تعبی هست به جان
دور از جــان تو داریــم، خدا می داند
صبح امّیدی اگر هســـت، بدین موی سپید
از گریبـــان تو داریــم، خدا می داند
سربه کف، قامت چوگان، دل خالی زهوس
سر میدان تو داریـــم، خدا می داند
بخدا جز تو نبیـــنــیم، بهر سـو نگریم
دیده حیران تو داریـم، خدا می داند
گر به گلزار سخن طوطی شکّرشـکنــیم
شکرستان تو داریـــم، خدا می داند
.
آصف فکرت
اتاوا – 23 جنوری 2007
..........................
یاد آشنا
جان سوی تو پرواز می کند
دل شــکایت آغــــاز می کند
واژه برلبــــــم داغ می شود
یـــاد محــــرم راز می کــند
چشم مهربانت به گوش جان
قصّــــه ها به ایجـاز می کند
تا چه ســــاغری آن نگاه را
خان ومان برانـــداز می کند
جان تازه می یابــــم از لبـت
این عقیـــق اعجـــاز می کند
با تبسّــمی هســـــتی آفـــرین
عشق را ســـــرافراز می کند
دل اسیرگیسوی توست، لیک
فکر صیـد شـــــهباز می کند
وه که مطرب امشب بیاددوست
خوش سرودها ســـاز می کند
پنجه ها چو بر تــــار می برد
عقده های دل باز می کــــــند
گاه راه عشّــــــاق می زنـــــد
گاه طرح شهنــــــــاز می کند
مرغ دل سوی کابُــل وهـری
عاشــــــقانه پرواز می کــــند
گه سوی خجند پر همی کشد
گاه یاد شـــــــــیراز می کند
گوییا ازآن دور دورهــــــــا
همــــزبانـــــی آواز می کند
ای خـــدا، خدا! آب شد دلم
یاد یــار دمســـــــاز می کند
گاه زنـــدگی تلـــخ می شود
گاه مرگ هم نــــاز می کند
.
آصف فکرت
اتاوا- 22 جولای 2010

گل درخت سپید
به سروِ قدِّ تو تا راست گشته رخت سپید
هوای چیـدن گل دارم از درخـت سپید
خِـــرام نـــــاز تو هر جامه را بیـــاراید
چه در قبای زرافشان روی، چه رخت سپید
ز زلف خویش، که آسوده ام به سایۀ او
بپرس معنی روز سیاه و بخت سپید
بلای دوریت ای جان بخورد خون دلم
مرا دلیست کنون، لخت لخت لخت سپید
عقیق نرم تو بخشد به اهل معنی کام
نه سنگ سخت سیاه و نه سنگ سخت سفید
تویی به ناز نشسته میان بستر گل
و یا الهۀ عشق است روی تخت سپید
مرا ز قافیۀ شایگان چه باک امروز
که هست بر سر دل سایۀ درخت سپید
 اتاوا- 4 ژوئن 2012 – آصف فکرت

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی