۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

غزلها، حرف (ش)

قیامت

نــگه را گردشی دیگر همی بینم به چشمانش

به دنبال که می گردد؟ که خلقی گشته حیرانش

نمی دانم که آهنـــگ که دارد ! لیک می بینم

که امشب دلنشین تر می خلد برگشته مژگانش

حضورش تیره شب را صبح رستاخیز می سازد

صباح الخیر دارد شب نشینان را گریبانش

دلم از صحبت ارباب دولت تیره شد، ای کاش

غبار راه او گردم، زنم چنگی به دامانش

ز بیم موج می نالند اینجا عافیت جویان

به ساحل نز غریق آرند یادی نی ز توفانش

به درد بی کسی یارب نسازی مبتلا ما را

که خاطر جمع باشد تا که باشد دل پریشانش

ستاده ست و نمی داند مگر احوال مشتاقان

بگوییدش قیامت شد به پا، بنشین و بنشانش

.

آصف فکرت

20 جوزا(خرداد) 1380

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی