۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

غزلها، حرف ( ت )

گل زرد
بی روی تو ای دوســت دلم خانهء درد است
از یاد توغافل شدم این غمکده سرد است
نه تلخی قهری و نه شــیرینی مهری
گورکهنی هست، نه داروست نه درد است
بنما رخ و زین دربدریهــــــا برهانم
عمریــست که مجنون غمت بادیه گرد است
از حســــــــرت دیدارعزیزان چه نویــسم
ســرتاسر باغ دل من یک گل زرد اسـت
هر ذرّۀ عشّــاق تمنـّای تو دارد
گر خاک نشین است و گرافلاک نورد است
آن را که حریم حرم دوســت پناه است
غم نیــــست که با زهد فروشان به نبرد است
فریاد رس ای چشـمهء پرمهرکه فکرت
در جمع نشــسته است ولی از همه فرد است
.
آصف فکرت
بهار 1377
....................................
زمان پیوند
بهـــــــار، جـــلوهء دلهــــای آرزومند است
جبین تُرُش مکن ای دوست، گاه لبخند است
بـبین که گل به گلســـــتان چه نغز می خـندد
گرِه بر ابرویت ای نازنین کِی افکــــندست؟
ســحر ز بانگ خوش عندلیب می شــــــنوم
که: گُــل رســـــــــالهء زیبایی خداوند است
ز قطره قطرهء بـاران امـــید و عـــشق دمد
مـرا ز کلک طبـــیعت چکیده این پـند است
چرا شکفته نباشم؟ چو سنگ و چوب شکفت
که زندگی، چو ببینی، به رشته یی بند است
نســـــیم بوی هــری آردم زطرف چمـــــــن
مرا به اوبِه* و چِشت* و کروخ* سوگند است
ز من اگر نشــــنیدی ز باغبان بــــــــــــشنو
که: ای جدا شده یاران! زمان پیوند است!
آصف فکرت
*نام سه شهرک زیبا در هرات
..................................
پیام دوست
اگـــر امیـد وصالیــســت انتظـــار خوش است
پیـــام دوســت چومی آورد بهــار خوش است
هـمی پـراکــند اردیبهشت بــوی بهـشـــت
برآ زخانه که گلگـشــت لاله زار خوش است
بشـارتیست مرا از صفا و پاکی و اوج
از آن به گـوش من آهـــنگ آبشار خوش است
ز روزگار مـن ای نازنــین چه می پرسـی؟
کنون که پیش منی روزوروزگار خوش است
مرا چو بـار، غم یار و کار، عشق آمــد
چرا شکفته نباشم؟ چو کار و بار خوش است
فدای آهــوی چشـمت شــوم که تاخـتـنــش
ســواد دل را پنهــان و آشـکار خوش است
مـرا شـکار نفــارد مگر شکاری نــغــز
که صید نیز چو صیّاد ازآن شکار خوش است
رقیب گفت به هر سـاز دوست می رقصی
بگو خوشـــیم برادر به آنچه یار خوش اسـت
بدو خوشـیم و به پیغام او خوشـیم که دوست
به ما، اگرچه تو راهست ناگوار، خوش است
آصف فکرت
اتاوا، 9 اردیبهشت(ثور) 1386/29 اپریل 2007
...................................
بی دوست
گویند سبزه و گل و آب روان خوش است
آری خوش است لیکن با دوستان خوش است
گر پیش دوست نیست جهان جای محنت است
ور پیش دوست باشد بند گران خوش است
اندر چمن خوش است نشستن به پای سرو
لیکن به همنشینی سروی چمان خوش است
چون ننگرم چمیدن سرو چمان خویش
گر زان که چشم پوشم ازین بوستان خوش است
گفتی که دیر شد غزلی از تو نشنویم
طرح غزل برای غزالی جوان خوش است
از من جدا فتاده غزال جوان من
زین بعد در غزل نگشایم زبان خوش است
آن را که برگریز امید است پیش رو
نه نوبهار خوش بود و نه خزان خوش است
آصف فکرت
کابل، تابستان 1358
...................
جان کابل
تا کی از جور زمان آتش به جان کابل است
کاین دل آتش به جان همداستان کابل است
دوست می دارم هری را ، زادگاهم را ولی
زادگاه روح من دارالامان کابل است
بار دیگر نوبهاراست و من از گلشن جدا
خون شوی ای دل که فصل ارغوان کابل است
تلِّ خاکی مانده باشد یا کف خاکستری
بسمل دل پرزنان زی آشیان کابل است
گر به گردون سرفرازم باز گردم سوی تو
این سر شوریده خاک آستان کابل است
هر کجا باشم به یاد ونام میهن زنده ام
جانم از روز ازل پیوند جان کابل است
قصّه کن ای آشنا کاین خستۀ دیر آشنا
تشنۀ الفاظ شیرینِ زبان کابل است
مردم چشم منی بنشین به چشمم کاز قدیم
دیدۀ من فرش راه مردمان کابل است
کشتۀ چشم تو أم کاین نرگس نیلوفری
در صفا و روشنی چون آسمان کابل است
طبع فکرت گر به غربت خوش بود بیهوده نیست
خوش بیا ن از فیض عشق جاودان کابل است
آصف فکرت
مشهد- زمستان 1377
..........................
ابر مرداد
یارب این ابر فــروزان از کجـــــا برخاستست
کاین چنین نغز و لطیف و خوشنـما برخاستست
ابرها دیدی که تاریکــند و این بس روشـن است
گویی این ابر از ســـر کوی شــــــما برخاستست
نه، که از کوی شـما جُز مهر تابان برنخاست
ابر اگر برخاستــست اینــک چـرا برخاستــست؟
یا که دیگ رحمـت و لطف شـما آمد به جوش
وین بخار ازجوش آن لطف و صفا برخاستست
پارۀ ابری چنین، پهـلو به خورشـیدی زند
نازم آن ابری کزان خورشـیدها برخاستست
آشنا گردید هرکس بر ســر آن کو رسید
ناشناس آنجا چو بنشست آشـنا برخاستست
همچو فکرت گشته ام خاک رهت پیرانه سـر
پرسی این گرد از کدامین آســیا برخاستست ؟
آصف فکرت
14 آکست 2008 ، اتاوا
.....................
شکست دل
گفتـمش: دل به تمنـّـــای تو بســـیار شکست
گفت: دلبستگی ای دوست چنین است که هست
دل اگـــر نشکــند، آن دل نبود، ســنگ بود
آندم این پارۀ گل لایق دل شـــــد که شـکست
گفتم آری ولـــی ای کاش صـــدایی می داشت
بی صدا می شکند دل گله گر هست این است
گفت: این نکـته شــنیدیم، به تقلید مگوی
جای تقلید، توخود وصف کن آن نقش که بست
غزل نغـز تو فــــریاد شکـست دل توست
خوش صدایی که چو برخاست به دلها بنشست
گفتم: آری بشکـن دل که نکو می شکـنی
شکر افشانیت آن را که شکـستی پیـــوست
گـفت با خــنده که فریاد دلت کو فکرت ؟
غزلی برخوان، گر تازه سـرودی زین دست
آصف فکرت
اتاوا، 31 جنوری 2008
.................................
گـذشت
چگویمت که چسان بی تو روزگار گذشت
چنـان گذشـت که گـُل نامد و بهـار گذشـت
رمیـده آهوی من! ســر به دامنــــم داری
شــنیده ای که مرا رغبت شـکار گذشـت
دل فــســـرده ام امشــب شـــکفـتـنـی دارد
مگر که محمل جانان به لاله زار گذشـت
تو دسـت نازبه گیسـو کشـیدی و دل گفت
سـپیده بود و به زرّینه آبشــــــار گذشــت
زرشک روی تو نیم بهشت دوزخ گشت
ز تاب حسن بدانسو چو یک شرارگذشت
همه نکویی ورزند و نیک اندیشــــــــــند
چو یاد دوست به بلخ و به نوبهـار گذشت
چو جان ِ شــیرین بود آنچه انتظار تو بود
مرا که عـمر به سختی در انتظـارگذشت
ز کار و بار من ای نازنین مپرس که بار
مراست زندگی و کار من ز کار گذشــت
چه گفت؟ گفت که این مرهم از کجا آمد؟
چو یاد لعــل لبـــت بر دل فـگار گذشت
غم نهان من و لطف آشـــکار شــــــــــما
گذشت، گر چه که پنهان و آشکار گذشت
آصف فکرت
3 جنوری 2007

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی