۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

غزلها، حرف (ی)

نامۀ اردیبهشت

از دفتـر طبیعـــت، بگشـوده انــد بابی

اردیبهشــــت دارد، بگشــــودنـی کتــابی

ای دوست از لب رود، لطف بهـار دریاب

هرجلوۀ طبیعـت، دارد چنین خطـابی

خوش باش و غصّه ها را، برآب ده ازآن پیش

کاین قصّه ها نباشــند، جز جلوۀ سرابی

در گوش جانت آرد، بانگ و خروش امواج

گـه مژدۀ ســــــروشی، گه نغمۀ ربابی

گه می شود زمسـتی، موجی سوار موجی

گه می رود خرامـان، آبی به روی آبی

بر روی سبزه بینی، از لاله های ســــــیراب

تابنده تر ز خورشـید، هرسوی آفتابی

تک بیتهای شـیرین، از شـاخسار بشـنو

شعـری که هرزبان را، دلکش دهد جوابی

شعـــــــری که نــاز دارد، آهنگ و راز دارد

از دستگاه هستی، سـازی و آب و تابی

صاحـبدلان عاشق، از خورد و نوش فارغ

هم مست بی شــرابی، هم سـیر بی کبابی

هرکس گرفته کـُنجی، ســـرخوش کنار گنجی

کنجی نه در سـرایی، گنجی نه در خـرابی

کنجی ز بوسـتانی، گنجی ز دوستـانی

بــی زحمـتی و خرجی بی رنج و بی عذابی

گاهی نگـــاهی از دور، دل را نشـــــانه گیرد

گویی ز کهکـــشانی آید فـرو شهابی

یار قدیـــم یاد یار قدیـــم کـــرده

گه زین طرف درنگی گه زان طرف شتابی

این معجز بهـاراست هرســـوی گر ببینی

زالی که گشــته حوری شیخی که گشته شابی

گه نم نمی زباران خوشـبو کند هــوا را

چون دلبــران که پاشـند بر بیدلان گلابی

بیدار خوشــتر امروز ای دوســـتان که ما را

در انتظـــار باشــد، دور و دراز، خوابی

.

آصف فکرت

اتاوا، چهارم می 2008

.......

خبر داشته باشی!

آندم که بر افلاک گـذر داشـــته باشی

بر خاک هم ای کاش نظـر داشـته باشی

ما تشـنۀ گفتـار، تو خاموش چرایی؟

ای دوست بیفشان چو شکر داشته باشی

درباغم و بی روی تو داغم خبرت هست؟

سوزد دل ســنگ تو اگر داشــــته باشی

بی ما تو بمان دیر و بزی شـــاد و لیکن

ما بی تو نماندیم، خبر داشــته باشی

خونین جگرم بی سـببی نیست، چه گویم

باید که ببینی و جگر داشـته باشی

دی راهبه یی دیدم و گفتم که شبت خوش

گفــتا که بگو نکتــه یی ار داشــته باشی

گـفتـم که سزاوار صلیب تو ام ای کاش

بر من گذری شام و ســـحر داشته باشی

گفتـا که مزن لاف که عیســی نتوان شد

تنــها به همین قدر که خر داشـته باشـی

ازعشـق پشــیمان مشو اما که درین شهر

بد نیست بدین مایه هنر داشـــــته باشـی

گفتم که درین شهر نبــینم خـر و اســـــتر

گفت ار نظر ژرف نگر داشــــته باشی

جهل تو خر توست فرود آی و روان شو

تا بر زبر چرخ گذر داشـته باشی

میخــانه و مسجد ز من و شیخ خرابست

گفتم به توکاز هردو حذرداشــته باشی

.

آصف فکرت

شهر اتاوا، 2 اپریل 2007

.......

ماجرای زندگی

دل نشد خالی دمی از دردهای زندگی

ناله می آید به گوش از هر نوای زندگی

خو گرفتم با درشتیهای ابنای زمان

گشتم آخر سنگ زیر آسیای زندگی

بی خبر عمری اسیر تنگنای وحشتم

دیر دانستم دو در دارد سرای زندگی

تیره شد خاطر مرا از صحبت ارباب جاه

این قدر زحمت چرا بردن برای زندگی

گر نه موج رحمتی ما را بگیرد در کنار

نیست گردابی که ما داریم جای زندگی

خفتهء غفلت زرنج روزگار آسوده است

حال ما پرس از دل درد آشنای زندگی

رحم بر قومی که بگریزند در آغوش مرگ

تا بیاسایند باری از جفای زندگی

یک دو روزی کاش گفتیم و دو روزی نیز حیف

چار روز این بود فکرت ماجرای زندگی

آصف فکرت

مشهد، 13 جوزا، 1379

........

نگاه

یک روز ببـــینی که فتادم ســر راهی

گویـــی که عجب کار تو را ساخت نگاهی

گر جـان به نگاه تو ســــپردم عجبی نیست

گـاهی نگهی می شـکند پُــــشت سپاهی

نی نی که نـگاه تو چو جـــان با دلم آمیخت

چون آب روان در تن افســرده گــیاهی

تـــو چشــــــمهء مهری و من آزردهء قهرم

بیـــهوده ندارم ســـر آزار تو گــاهی

گاهـــی نه که پیوســته تمنّای تو دارم

بی روی تو روزم چه بود؟ شــام ســـیاهی

در تیره شــــبان لیک ز یاد تو مرا هست

گه تابش خورشــــــــیدی و گه پرتو ماهی

نز محنت گردون شــــکند نز غم ایام

تا در شـــکن زلف تو دل یافت پناهی

.

آصف فکرت

مشهد 14 حوت 1377


0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی