چند قطعه
مرگ گـُل
از شـــاعر نامدار شـــروان
خواندم سخنی که ماندگار است
بر مردن گل نگر، چه زیباست
مرگی که حیات پایدار است
تابوت گل است دست عاشق
آرامگه، آستین یار است
آصف فکرت
7 مهر / میزان 1391 برابر 27 سپتامبر 2012
همزمان
تبسم و نگاه تو
چو می کنند همزمان هوای من
بیا و بشنو از تپیدن دلم
که:
وای من !
خدای من !
اتاوا11نومبر 2013
آصف فکرت
به تو می اندیشم
خوش و جانبخش، چو بوی گل سرخ
که سحر می شکفد
نغز باشد "به تو اندیشیدن"
*
به تو می اندیشم
اتاوا – 28 اکتوبر 2006
ندانم دلبر سعدی زکابل بود یا از بلخ
ولیکن بلبل دستانسـرای عاشق شیراز
به هنجار دری از وی سخن گفتن همی آموخت*
*
گرم رانند و گر بیگانه ام خوانند
مرا با شهریاران، شهرداران نیست پیوندی و پیمانی
ولی من آشنای دلبر شیرازی خویشم
چرا گویم زبانش را نمی دانم
پیامش را نمی خوانم
گرفتم آنکه آسان در نیابم من زبانش را
ولی باشد مرا فرّی ز فرهنگی
که گوید "همدلی از همزبانی خوشتراست" ای دوست!
اتاوا 27 جولای 2007-
----
پروانه
سه روز است بنشسته در خانه ام
یکی خوش خط و خال پروانه یی
شـــگفتا ز پروانۀ بوســــــتان
که مســــکن گزیـــند به کاشانه یی
*
گشـــــودم ره رفتنــــــش بارها
ولی می نخواهــد که بیــــرون پـرد
هراســــم ازان کاین ســبکبـــــال باغ
درین خانه راه عدم بســــپرد
*
نه ســــرد اسـت بیرون که من گویم او
ز ســـــرما گرفته ره خانه را
نه تائیــست ایـــنجا ز گلـــــــهای باغ
که خواند بر خویش پروانه را
*
ولی یا رقیــــب مـن اســــــت و یقین
کشــیده درین خانه بوی تو أش
و یا ســـوخته دل به حـــــال منـــــش
که معــــلوم گردیده خوی تو أش
*
نخست این که در خانه ام بوی توست
که من نیز سرمستم از بوی تو
دمــــی در برم بودی و تا هــــــنوز
نرفـــته برون بوی دلجوی تو
*
دگر آن که گویــــا به کردار تو
دلازار و بدخوســــت زیـــبا گــــلش
بـــر آنســــت تا من بـــگویم ز تو
غــم خویـــش و او از فریبا گلــش
کابل، تابستان 1355
---
نا آشنــــا
الهام از فیلیکس آرور شاعر فرانسوی
خدا را همنفس زین قصّه بگذر
مپرس از بی سر و سامانی من
دمی تنها مرا بگذار با دل
چه خواهی از من و حیرانی من
*
مرا در دل شرار سینه سوزیست
کزان هر لحظه یی صد بار سوزم
گرفتارم به عشقی جاودانه
که هر ساعت چو آتش، بر فروزم
*
ندارم شکوه یی از سوز عشقش
مرا جز سوختن میلی دگر نیست
ولی زین درد می میرم که او را
ازین آتش که افروزد خبر نیست
*
جهانی مهر دارد نازنینم
مخوانش بی وفا - او بی وفا نیست
نمی دانم که با این مهربانی
چرا با نالۀ دل آشنا نیست؟
*
نشینم روزها را در کنارش
ولی بیگانه و تنها نشینم
نه من گفتن توانم راز دل را
نه او پرسد ز عشق آتشینم
*
رسد روزی گر این دفتر به دستش
نداند باز هم مقصود من چیست
یقین دانم چو شعرم را بخواند
ز خود پرسد « مگر معشوقه اش کیست؟؟»
کابل، 1345( سال دوم دانشگاه کابل)
دور و نزدیک
من و تو دور تر از دو قلّه ایم
لیک نزدیک تر از دو موج نور
دل ما، آه چه نزدیک به هم
تن ما، وای چه دور ازهم دور
*
آسمانیــست میان من و تو
زان که من خاکم و تو خورشیـــدی
من گرفتار زمستان بودم
که تو از مهر چه خوش تابیدی !
*
من ز تو گرم شدم، سبز شدم
من زتو باغ شدم، گل کردم
گر چه عاجز ز سپاست بودم
به نثارت گلِ شعر آوردم
*
حال کز نور تو روشن گشتم
به شب غم مگذارم مگذار
حال کز مهر تو گرمی دیدم
به زمستان مسپارم... مسپار!
کابل، تابستان 1359
گل دوست
---
از سالها پیش
خواهم گلی که بهر تو می چینم
بیند دمی نوازش دستت را
یا یک دو لحظه پیش رخت یابد
ناز نگاه نرگس مستت را
خواهم گلی که بهر تو می چینم
افتد به خاک پیش قدمهایت
پرپر شود فسرده شود اما
بیند نوازشی ز کف پایت
خواهم گلی که بهر تو می چینم
دور از کنار خود ننهی خوارش
هر کار می کنی بکن و مفکن
با دست خود به دامن اغیارش
در ِ دل
در ِدل را زدی، آری، شـــــــنــــیدم
ولـی ایـن در زدن نـــا آشــــنا بــود
در ِدل بهـر هـرکــــس کی گــــشایم
ندانم گـــر کی بــود و از کجا بـود؟
***
تو ای کوبـــنده گــر نا آشـــــــنایی
نخســــتین بــا دل من آشــــــنا شـو
پس آنگه در مزن، دل خانۀ توست
قدم نه! لطف کن! صاحبــســـرا شو
***
تو را رمز درِ دل می تـــوان گفـــت
چومی بینم که عشقت رهنمون نیست
در ِدل از درون بــایـســت جـُســتــن
عــزیز من در ِدل از بـــرون نیســت
اتاوا- 18 می 2007
پیراهن زندگی
" من پیــر ســـال و ماه نیــم"
این کهنــه پیـرهـن که رهــایم نمی کنــد
پیـرم همی نـُمایــد و بدنـام داردم.
"چـِل ســال بیــش رفـت که من"
در کوی عشـق لاف جـوانـی همی زنـم
اینک هنـــــوز هم
این دل همـــان دل است
وین ســر همان سر است
ایـن دل هنـــــوز می تپــد اندر هوای دوسـت
وین سر درآن هواست که افتد به پای دوست
شهر اتاوا، 3 دسمبر 2006ـ
به سوی اوج
این همرهان کوردل و ناسپاس من
با خود کشانده اند مرا
تا ژرف، تا فرود ترین ژرف
*
اینک سروش مژده ام آرد ز اوج ِ اوج
ای مهربان تو نغز شناسی که اوج من
اندر کدام قـُـلـّه، کدامین فراز هست
روزی که آستان تو بوسم
یابم من اوج را
در پیش پای خویش
*
ای دوست، دست من
ای مهربان، دلم
ای نازنین، نگاهم
در انتظار توست.
اتاوا 26 دسامبر 2006/ 5 دی (جدی) 1385
تلخ و شیرین
عشق را شیرینی و گرمیست،
در پی اش اما
تلخی و اندوه رسوایی
ای دریغا گاه رسوایی
یک قدم پیش است.
تنهایی
دوش در تنهایی
دردمندانه به دل می گفتم:
نه طبیبی که ازو چارهء دردم جویم
نه حبیبی که به او شرح غم دل گویم
ناگهان از ته دل خندیدم:
وه چه خوشبختم من!
که ندارم سر آزار کسی
**
نه دلی - گر چه ز سنگ
که ز شرح غمم افسرده شود
و نه گوشیست که از ناله ام آزرده شود
زندگی
خوانده ام که:
زندگی ترانه نیست
داستان عاشقانه نیست!
دیده ام ولی، که با تبسمت
زندگی ترانه می شود
داستان عاشقانه می شود
اتاوا، 21 جولای 2007
ســیب و ز مین
کرمها در دل ســیب
آشـنا، شـیرین کام
ای دریغ آدمیان
بر زمینی کاز دور
بتوان خُردترازسـیبـش دید
چه ســتیزنده؟
چه بیگانه؟
چقدر تلخ؟ چه دور از هم؟ حیف!
خوش یه حال دو سه تا کرمکِ خُرد
در دل کوچکِ ســـیب!
مشهد، 24 عقرب 1379
تــــــو...؟
خوشترک می وزد امروز نسیم
زود تر مرغ سحــــر شد بیدار
مست تر می غلتد آب به جوی
و به هم رهگذران
مهربان می نگرند
*
تو مگر دیشب ازین کوچه گذشتی ای دوست؟
اتاوا، 4 نوامبر 2006
شعر تو
تو به هر شعر، مرا
آفرینها - صله ها بخشیدی
کاش صد جانم بود
تا به یک شعرِ دل انگیز تو می بخشیدم
شعر تک واژه:
« بیـــــا..!» گفتن ِ تو
شاخه از برگ خزان
کهربایی قدحی ساخته است
تو مگر نذر چمن، تازه بهاری داری...؟
پاییز 1385/2006، شهر اتاوا
واپسین یاد
برگ ِ افســـــردهء پایـیـزی
بـا همـــه هــــســتی خویـــش
بر زمین چســـپیده ست
که دم بازپسین
نیز نقشـــی نهـــــد از خویـــش به یــاد
پاییز 1385=2006
باغ دل
گر قهری و گر آشتی، ای دوست، بگو!
آهـنگ کجا داشــتی؟ ای دوست، بگو!
دل را نگــَه ِ تــو می دهــــد آب امــروز
آنجا چه گلی کاشــتی ای دوست؟ بگو!
7 اردیبهشت(ثور) 1386/ 27 اپریل 2007
ترانه
خون شد دل نا امید - کی می آیی؟
وز دیده فرو چکید – کی می آیی؟
گفتی: چو بیایم، همه شب پیش تو أم
جانانه سحــــــر رسید، کی می آیی؟
خندۀ پارسی
آدینه هـواخـوش اسـت و جانان خوشخوست
خوش گویدوخوش خنـددونغزست ونکوست
از خندۀ پارسی خــوشــــــم می آیـــــــــد
من گوش زبانشـــــــناس دارم ای دوست
اتاوا، 12 فروردین(حمل) 1386
دو قطعه با الهام از ادبیات غرب
رنگـــــین کــمــان
توان رنگین کمـــانها آفـــریــــدن
که خورشـــیدی تو من ابر بهاری
بیــا بـاهــم بتابـــــیم و بباریــــــم
اگر رنگین کمان را دوست داری
××××××××××××××××
شــــــیر بچه*
روبهی گفت ماده شـــــیری را
از سر طعنه، کاین چه تدبیر است؟
که یکی بیشتر نمی زایی
گر چه شوی تو بیشه را میر است
گفت: آری- درست فرمودی
بچهء ما یکی ، ولی شیر است
* الهام از اسوپ افسانه سرای یونان باستان
سختی و آسانی
بی نــوایی به زمـستانی ســرد
نتوانــست که انگِـشت (1) خرد
خوش گپــی گفت به انگِشت فروش
از سر درد هم از روی خِرد
به تو این روی سیه خواهد ماند
بر من این سردی دَی می گذرد
(1)انگٌِشت: زغال - مثلی است در هرات که: زمستان می رود و روسیاهی به زغال می ماند
یـــــــــــــــــاد
بــرق و بـــاران و نسیـــــــــــــــــم
به هم آمیخــــته اند
تــــا کــدامیـــن عــاشــــق
گریـــه بـــر دامــن ناز تـــو به یـــادش آمد...!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی