۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

غزلها، حرف (م)


گمــــشده


از نگون بختی دو گنج پر بها گم کرده ام
آشنایی با دل دردآشنا گم کرده ام
مانده ام در نیمه راه کاروان بیخودی
در بیابا ن تحیّر جای پا گم کرده ام
ناله ام سر تا به پا، لیکن به گوش خویشتن
در کنار کوه غم، راه صــدا گم کرده ام
ارغنونم لیک ننوازد مرا دستی ز مهر
مانده د رکنج فراموشی نوا گم کرده ام
دل درآن گیسوی زرّین بستم و شرمنده ام
گوهری یکدانه در کان طلا گم کرده ام
از صبا هم بعد ازین نتوان سراغ او گرفت
نیره بختی بین که تا بوی قبا گم کرده ام
کیست کز گمگشتۀ فکرت نشانی آورد
من دلی آشفته در شهر شما گم کرده ام
.
آصف فکرت
کابل، پاییز 1345
..........

ترك ياران


چه دوزخي بوده ترك ياران! كزان شراري شنيده بودم
حكايت آتش جدايي ، تو گفته بودي، نديده بودم
سرشك دامن گزين يارم، كه خواهد آواره روزگارم
نمي شدم دربدر بدينسان، اگر به راهش چكيده بودم
به بام صياد اگر نشستم، مكن نكوهش به نارسايي
گشاده بودي اگر پرم را، به آشياني رسيده بودم
به غربت ار مي خورم به، روزي هزار زخم زبان خموشم
من آن دل نازكم كه ديدي، ز بوي گل هم رميده بودم
ازين رهايي مراست خوشتر، اسير بندي شدن، و ليكن
تو دام الفت گهي نهادي ، كه من ز وحشت پريده بودم
سپيد شد موي و شادمانم ، كه داده اند از سحر نشانم
مگو كه بيهوده زين شبستان، در انتظار سپيده بودم
صبا گذر كن بر آستانش، كه من درين ره ز پا فتادم
بگو به ياد تو مي تپيدم ، اگر چه در خون تپيده بودم
.
آصف فکرت
مشهد - بهار 1375
................

چنین باش که هســـتی

تو اگر ماه شوی، من شـب یـلدای تو هستم
تو اگر مهــــر شوی، من گل خورشــــــیدپرستم
تو مشو مهر، مشو ماه، چـنین باش که هســـتی
و مرا نیـــز همین آینه میــدار که هســتم
پر و بالم چه گشـایی؟ سـر ِ پرواز نــــدارم
که مرا بند خوش آمد، چو به دام تو نشــســتم
دگــران شـاد بداننـــد که در دام نیفتـند
من همه شـاد بدینم که ز دام تو نجســتم
بخود آرم ز نســـیمی، ز خودم بر به نگــاهی
که ز سـودای تو دیوانه و از جام تو مســــتم
مگر این دل تو نوازی، که ز مهــر همه کندم
مگر این در تو گشایی، که به روی همه بسـتم
خبر خویش چه جویی؟ سخن دوست چه پرسی؟
سر یادِ تو ســلامت، همه رفتـــند ز دســتم
گفته ای در غزلـــت هست نشانی ز شکستی
آری ای دوست، دلی بودم و دیدی که شکـستم
.
آصف فکرت
اتاوا، 15 آگست 2008
................

غــزل

بی تو شـاید که من از جان و جهان سـیر شوم
از تو ای دوست محالسـت که دلگیـر شوم
آخرالامر به قـُـربان سـرت خواهم شـــد
گر چه رخصــت ندهی زود شوم، دیر شوم
شـهد جاوید از آن نـاوک مژگان نوشـم
پیش چشم تو چرا کشتهء شمشـیر شوم
گر توان خـاک نشــین سـر کویت گشــتن
پـس چرا صــدر؟ چرا خواجه؟ چرا مـیر شوم؟
تا دگرگون شـود از گردش چـشمت همه چـیز
من چرا بستهء سـرپنجهء تقــدیر شـوم؟
در پی گیسوی پـُر پیچ و خمـت دل می گفت:
کاش دیـوانه شوم، لایـق زنجـیر شوم
روی نیکوی تو را بیــنـم و از سورهء نــور
صاحب ترجمه و شرح و تفاسـیر شوم
گر کســی نام تو را بر ســر خاکم ببـــرد
گر چه من مــُردهء صد سـاله ام آجیر شوم
.
آصف فکرت
8 جولای 2006
..........

کاش


کاش چون نرگس بیمار تو بیـمار شـوم
که دلت نرم شود، در خور دیدار شـوم
تا نگاه تو به نوک مژه مرهم نهـدم
از چه دریـوزه گر دکّهء عطّـار شوم
به امیـدی که مگر دامن نازت گیـرم
سـر ز خاکم زنم و گل نشوم خار شـوم
گر بخواهنـد به خاک در تو نور بصـر
بدهم روشنی چشم و خریدار شوم
لـذّت چاشنی قهر کم از مهر تو نیست
زان به درگاه تو گه گاه گنهکار شوم
تو که بر تارک من پا نهی افسر یابـم
من که در پای تو سـر مانم سردار شوم
گردش جام نگاه تو ز سـر هوشـم برد
جنبشی ده به خم زلف که هشـیار شوم
گر شود سایه فگن سرو تو بر تربت من
باشـــم ار خفتهء چندین سـده بیدار شوم
دل فکرت به شکرخنده ببردی ای شوخ
نکته یی زان لب جانبخش که سرشار شوم
...
آصف فکرت
اتاوا- 1 سپتامبر 2006
...............

دوست دارم


اگـر عشـــق و امـّــیــد را دوســت دارم
به عشـق و امیـــد شـما دوســت دارم
به زود آشنــایان ثبـاتی نــدیـــدم
ازان، یــارِ دیـر آشــنـا دوســت دارم
مــن آن دوست دارم کـــه از دوست آیــد
چنین گه وفــا، گه جـفـا دوسـت دارم
ســر و جان و دل را اسـیــر کمـندت
ز دام تـعـلـّــق رهـا دوسـت دارم
تــو را دوســت دارم که آرام جـانی
تــو را نــز برای خدا دوسـت دارم
چه خوش گفـت دل چون به زلف تو پیوسـت
من آنجا نشــــــینم کجا دوســــت دارم
چـو خوانـی مـرا، یا چو گویی "بـــیـایــم"
مـن این جانــفـزا مـــژده ها دوسـت دارم
بـــرای "منـم! باز کن در!" دهــم جان
از آن لــب " پس اکنون بیا!" دوسـت دارم
گــرفــتــن پیـامی که بــوی تـو دارد
ز دسـت نسـیم صـبــا دوســت دارم
اگـر درد من درد عشــق تو باشـد
من این درد را، بی دوا، دوست دارم
و گر با تــو پــیمـود خــواهــم رهـی را
رهـی دور و بی انتهـا دوست دارم
بجـُز تو که را دوســت دارم؟ بگویــم ؟؟؟
تـو را و تـو را و تــو را دوسـت دارم
دلم را به لـبخـنـدی ای دوســت بنــواز
که مــن غنچـه را نیــمه وا دوســت دارم
.
آصف فکرت
اتاوا 13 آذر(قوس) 1385-4 دسمبر 2006
.........

چه دل؟


از حال دل مپـرس که سـرتا بـپا دلم
امـّا چه دل؟ کـه ورد منسـت: ای خدا دلـم!
آمـوخـت داربـاز فلک دالبازیـم
دوری و درد و داغ درآویخـت بـا دلــم
دیــرآشـناست، لیک چو شد آشـنا به کس
یکـــدم جـدا نمی شود از آشنا دلم
در آسـتان دوسـت برد درد را ز یـاد
گویی رسـیده است به دارالـشـّفا دلـــم
نارد جز از تو یاد و نگیرد جز از تـو نـــام
ای نـــازنیـن ببین که چه کردی تو با دلم
گفتم دل آرمـید، دلارام می رسـد
گشـتسـت از قدوم تـو معجز نما دلـم
بنشــین که دل ز بوی خوشت جان تازه یافت
تا کی نیازمند نسـیم صبا دلــم؟
حاجت به شرح نیست که دانی چو پیش توست
شاد است و همچو باغ بهشـــت است وا دلم
دور از تو شـرح غصـّـۀ دل نیست گفتنی
آتشکده ست ســینه ام، آتش نوا دلـــم
گر جان فکرت از تن خاکی رود چه باک؟
مپسـند کاز کمنــد تو گردد رها دلم
.
آصف فکرت
اتاوا، 28 فبروری 2007
.............

بـــوَد آیـــا؟



بود آیا که به سرمنزل خود باز رسم؟
پر و بالم بگـشایند و به پرواز رسم؟
راز دل مردم بی درد نیارند شــنیـــد
سببی ساز خدایا که به همـراز رسم
همه گویند بکـــش نـــاز که بـنوازندت
می کشم گرکه بدان سرو سرافراز رسم
چهره بر خاک نهم از سر اخلاص و نیاز
گر دگرباره به آن انجمن ناز رسم
دست صیّادم ازان یار هماواز برید
کی دگرباره بدان یار هماواز رسم!
شود آیا که دگر جلوۀ کابل بیـــنم؟
هم بدان کوی که شد عشق من آغاز رسم؟
بال و پر بسته و دل خسته و صیّاد دلیر
مگر آنجا که تویی بنده به اعجاز رسم!
.
آصف فکرت
نیاوران تهران – 1366
................

بیــــگانــه


نه همین از باغبان این چمن بیگانه ام
کاز گل و از سوسن و سرو و سمن بیگانه ام
خار از گلشن جدا و بی نصیب از آتشم
آبرو دارم، ازان از سوختن بیگانه ام
پیش هر جنبنده یی کاز آشنایی دم زدم
بانگ زد بر من که هی ! برخیز! من بیگانه ام!
پیر ما گفت این وطن مصر و عراق و شام نیست
ای دریغ امروز من با این سخن بیگانه ام
تن زمینگیر است و دل آشفته هر سو پرزنان
روح سرگردانم از اوضاع تن بیگانه ام
از گل و باغ و بهارم عقدۀ دل وا نشد
روزگاری را کزان دشت و دمن بیگانه ام
نی خبر از آشنایان نی اثر از آشیان
ای خدا تا کی ز آغوش وطن بیگانه ام؟
فکرت از غربت به جز وحشت نصیب من نشد
از کس و از ناکس و از مرد و زن بیگانه ام
.
آصف فکرت

مشهد- بهار 1377
...............

با دوســـت


پرســــند کـرا داری؟ ای دوسـت تو را دارم
گر بی کس و بی کویم، در کوی تو جا دارم
مـن خوی تو را جویـم در بوی گلاب و گل
من بـوی تـو را ای دوســت از بـاد صبا دارم
گـر باز کنم دل را صـد مهــر دمد بـیرون
تـا دل به کمنـد توســت در سـینه ســما دارم
بی پـــرده سـخن گویم خاک ســر آن کویم
مـن این همه گر دارم از لطف شـما دارم
بر دیده ام ازخویشان گر خار نشست ای دوست
از خـاک سـر کـویت در دیــده جـلا دارم
گویی چه هنــــر داری در این همه دلـــجویـی
ای دوست مگو با کس، من مهـر گیا دارم
مـــن ذرّه گکـــی خـُردم از دامـــن کـــازرگــــاه
از دولـــت آن خـاک است کاین مهر و صفا دارم
دور از هـــری و بلخـــم گر خامـُش و گر تلخـم
بر یاد نیســـــــــتان است گر شــــور و نوا دارم
.
آصف فکرت

اتاوا – 16 فبروری 2007
.................

فـــــرهــــنـــگ


سراپاناله خاموشم، مگر کوهم؟ مگر سنگم؟
چه خوانم زان که بر گرد نفس پیچیده آهنگم
دلی دارم که از هر در طریق آشتی جوید
نمی دانم چرا با خویشتن پیوسته در جنگم
ز رنج ناخوشیهایی که بر دل دارم از خویشان
کنون ای دوست می آید ز نام خویش هم ننگم
مپرس ای همنفس از قصّۀ یار و دیار من
که از سر می رود هوشم که از رخ می پرد رنگم
گهی سودای کابل گاه آهنگ هری دارم
گهی در فکر پروانم گهی بر یاد پوشنگم
به تنگ آمد دلم زین زندگانی ای اجل دستی
که راه منزل مقصود بس دور است و من لنگم
جدا از کوی جانان نه مرا فرّیست نه هنگی
که دل با یاد میهن می تپد، این است فرهنگم
.
آصف فکرت
مشهد – بهار 1377
................

سخن دل


با تو می گویم وهم ازتو سخن می گویم
گربه گل می نگرم یا ز چمن می گویم
گرچه گویند جنون است تکـلّم با خویش
هم به سودای تو با خویش سخن می گویم
دوستان، گم شدم از خویش، بجوییــد مرا
خودکجایم؟ که چنین" آه وطن!" می گویم
در پی توست دل خســته که آرامگهم
هوس آباد ِ فرنگ است و ختن می گویـم
گهر اشک به دامن نفشـانم چه کنم ؟
پیش دل قصّۀ آن دشت و دمن می گویــم
به که خاموش نشـــینیم که نو خاستـگان
نپسـندند که از یار ِ کهـن می گویــــم
بو که امواج سـلامم به حبـیــبان ببرند
گرچه با آب غـــم ِ موج شکن می گویـم
.
آصف فکرت
15 دسمبر 2007
...............

غبار غصّه


به دشت می روم و داغ لاله می بویم
حدیث داغ تو در گوش لاله می گویم
ز خار تربتم ای نازنین مکش دامن
که بوی مهر تو را از نسیم می جویم
به هیچ منظر ننشیندم نظر دیگر
دو چشم شوخ تو خوش کرده اند جادویم
عجب ز نازکی طبع من مدار ای دوست
که سایه پرور آن سرو و بید و ناجویم
غریب شهرم و بیگانه ام همی خوانند
اگرچه جز سخن آشنا نمی گویم
غریب مشتی از خاک پیر انصارم
غریب موجی از هیرمند و آمویم
نه سر سپردهء جاهم نه پای بستهء مال
به عرش اگر برسم خاک آن سر کویم
غبار غصّه نشسته ست بر دلم فکرت
مگر به چشمهء کازرگهش فروشویم
.
آصف فکرت

مشهد، 15 دلو 1378
...........

غــــــــزل


چکیـــد قطــره یی از مهـــر تو به جـــام دلم
به آب خضــر مگـر تــازه گشــت کـام دلـم !
به زور بازوی دل باورم رسیـــد امــــروز
که سـرکشی چو تو گشــــته ا ســت صیـــد رام دلم
چه عالمیــــست مرا با تو همنشـــین بودن!
که این نبوده مگر یک خیا ل خام دلم
کنون که کشــور دل را گشــوده یی بنشـیــن
تو پادشــاه دلم باش و من غلام دلم
بیا و مهـــر فروزان عشــق و شــعرم باش
صفا و نور بیــــفزا به صـــبح و شــام دلم
.
آصف فکرت
کابل، 1360
..............

آیینۀ بهار

مرا گفتی ای جان که بی باده مستم
خدا را سپاس اینچنیـــــنم که هستم
می تلخ بر طـــــاق بالا نهــادم
که از آب انگور بــاغ تو مستم
بیـــندازدم گردش چشمت از پــای
تبســـّم نگیرد گر از لطف دستــــم
سر افکنــده دارد مرا کفر نعمت
به فصل گل ار سربزانو نشــــستم
گیاه و گل و سنگ خنـدد به رویم
به دست بهــاران من آیینه هستم
در قصـّه را تا به رویم گشــــودی
در غصــّه را خشت پی کرده بستم
چو زان آتشین روی رخ برنتــابم
ملامت کنـــندم که یزدان پرستم
به گوشم چو ناقوس پــژواک دارد
ز نابخردی گر دلــی را شکســـتم
چو زنجیــر بارست بر گردن من
به غفـلت اگر رشته یی را گسستم
نیفتد به هفتاد هم فکرت از پای
نگویی که بشکـست آسیب شستم
.
آصف فکرت
اتاوا – 8 جون 2007
.....................

یـــــاد وطن

تازه شد داغ جگر باز به طرف چمنم
که صفای چمن انداخت به یاد وطنم
در غریبی نکنم میل گل و یاد چمن
وطنم ای خس و خار تو گل و یاسمنم
در برت بودم و قدر تو نمی دانستم
غربت آموخت کنون معنی حبّ الوطنم
با تو همواره دل آسوده و شادان بودم
بی تو پیوسته دل آزرده ام و ممتحنم
در بهاران که حریفان طرب از سر گیرند
روز و شب منزوی گوشۀ بیت الحزنم
از وجودم خبر ار بود در آغوش تو بود
بی تو نندیشم از خویش و نگویم که منم
نفسی تا که برآرم وطنی می گویم
گر دمی نام عزیزت نبرم دم نزنم
از گل و گلشن همسایه نگیرم آرام
من که سودازدۀ آن در و دشت و دمنم
بوی مهری که گهی بشنوم از هموطنی
به مشام آید خوشتر ز عبیر ختنم
نقد جان من اگر چند ندارد ارجی
دارم امّید که بر دامن میهن فکنم

مشهد، بهار 1370

خسته


از سکوت من مپرس، بی حساب خسته ام
در به روی خویشتن، نا علاج بسته ام
خنده یی نه بر لبم، خواهشی نه در دلم
سنگ روزگار چیست؟ گر تهیست پسته ام
بار بسته کاروان، ایستاده ساربان
من درین هراسدان، تا به کی نشسته ام؟
گوییم نگفته ای زین همه شکستگی
نشنوی تو، گرچه من پُرصدا شکسته ام
وای من کزین سرا، هر دری که باز شد
راند بی عنایتی، آشنا دو دسته ام
هرچه دورتر روم، وحشتم فزون شود
از کمان دوستی ، تیر تازه جسته ام
هرچه بود درجهان، با تو نغز بود و خوش
از تو تا جدا شدم، از جهان گسسته ام
.
آصف فکرت
تابستان 2005
..........

هوای کوی تو


مگو که در به رخ دوسـت بسـته است دلم
دلـت شکســته مبادا، شکســــته اسـت دلـم
گسسته از همه کس لیک از تو نگسستست
چنـانـکه بود، به مهــر تو بســته است دلم
هـوای کوی تو ای دوست سرخوشـم دارد
وگـرنه از هــمۀ شهــر خســـته اسـت دلم
زآشــــیانه گریــزان، ز آشـــــنایــان دور
میــان آتش ســـوزان نشســــته اسـت دلم
نگاهـداشت بسی رشــته را و بگســـستند
گزیر نیست کنون گر گســسته است دلم
به کس نگیـرد اگـر الفتــی به آســـــانـی
ملامتــش مکن از دام جســته اسـت دلـم
به گلشــن آمدم و هر گلش مرا داغیست
چه سود کز قفس و بند رسـته است دلـم
.
آصف فکرت

اتاوا – 12 جنوری 2010
0-0-0-0-0-0-
شهر عشق
گفتا که شهر عشق را یک روز ویران می کنم
گفتم که در ویرانه اش صد گنج پنهان می کنم
گفتا که یک شب سنگها بر چلچراغت می زنم
گفتم که فریا د از غمت در این شبستان می کنم
گفتا که در ژرفای شـــب فریادهــــا گم می شود
گفتم ز اشکم شهـــر را خورشــــیدباران می کنم
گفتا کمــند زلـــــف را بر گــِـرد دل می افکـــنم
گفتم همه دل می شوم آن را پریشـــــــان می کنم
گفتا صف مــــژگان من دارند قصـــــــــد جان تو
گفتم گرم صــد جــان بود هم نــذر مژگان می کنم
گفتا گدازم جان تو بایک نگه، گفتـــــم چه خوش!
آیینه ات خواهم شـــدن، گیتی چراغــــان می کنم
گفتا که می گریانمت می ســازمت خونین جـــگر
گفتم که می خـــــندانمت طرح نمکدان می کنم
گفتا که در هجران چرا از وصل می گویی سخن
گفتم غمت را این چنین بر خویش آســان می کنم
گفتا تو فکرت کیســــــتی تا این کنی یــا آن کنی
عاشـــق کجا گوید که من این می کنم آن می کنــم
 نوامبر2012 - فراز اتلانتیک
آصف فکرت
.................................
طبع جوان
گفتـم غم عشـــق تو را از خلق پنهـان می کنم
گفت ار نهانکاری کنی زودت پشـــیمان می کنم
گفتم که دارم هرشبی اشک روان تا صبـــحــدم
گفتا شـــبت را اینچنین خورشـیدباران می کنم
گفتــم چه تدبیــــری کنــم تا از مــلامت وارهم
تدبیـــرها را گفــت با تقــدیـــر ویران می کنم
گفتــم نگـــاه گــــرم تو برد از دلم افســـــردگی
گفت از نگاه دیگـــرش مهــر فروزان می کنم
گفتـم به دل آید گران چون بینمت با دیــگران
گفتا متــاع حســـن را گهـــگاه ارزان می کنــم
گفتم به هرجا بگذری خیزد فغــان از مردوزن
گفت آتشـم من، آتشم، قصد نیســــتان می کنم
گفتم به لبخندی دل از غربی و شرقی برده ای
گفتا فرنگســــتان تان را کابلســـــتان می کنم
گفتم که قوت جان من، گغتا شــکرخندیت بس
گفتم که مهمان می شوم، گفتا که مهمان می کنم
بر دفتر تحقیق من شد ســـــــایه افگن گیسویش
یعنی که مجموع تورا اینسان پریشان می کنم
گفتم چرا پیرانه سر (فکرت) جوان طبعی کند
گفتا که خاک خشک را من آب حیوان می کنم
 نوامبر2012 – فراز اتلانتیک
آصف فکرت
 
-0-0-0-0-0
دنیای دیگر
باز دنیای دیگری دارم
دل به دنبال دلبری دارم
دوستان در حساب سود و زیان
بنده سودای دیگری دارم
بنده ام بنده خوی و بویش را
گلبن مهر پروری دارم
تا نویسم به نام او ورقی
از گل ناز دفتری دارم
گرچه پیرانه سر شماری عیب
من هنرهای خوشتری دارم
سرفرازم به حلقۀ عشّاق
در میان سران سری دارم
با خیال زبان شیرینی
در بغل تنگ شکّری دارم
در هوای سواد گیسویی
شب قدر معطّری دارم

اشک شوق است و ذوق دیداری

گاه گر دیدۀ تری دارم

حذر از سوز سینۀ فکرت
خان و مان سوز آذری دارم
خرداد/ جوزای 1391/ژوئن 2012
اتاوا- آصف فکرت

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی